/ وقایع توی ذهنم ترتیب درستی ندارند. یادم میآید توی قلعه رودخان هستیم. این مکان جای عجیبیست. یک بار احساس کردم سربازان سلجوقی هنوز آنطرفها میچرخند. توی آن طاقی کوچک بالای قلعه، جایی که ممکن است هر لحظه فرو بریزند. این قلعهی لعنتی چند سال دارد؟ چرا نمیریزد؟ در برابرش ایستادهام. آنجاست. رول علف را بین لبهایش گذاشته. در فاصلهی کمتر از پنجاه سانتیمتری در آن سوراخ تنگ ایستادهام. من معمولاً از جاهای تنگ خوشم نمیآید، اما اینجا آرامم / دستهایش بالا میآیند، و فندک را بین آنها گرفته است. آنقدر های هستم که جز چشمهایم نمیتوان عضو دیگری از بدنم را تکان بدهم. حرکات دستانش را بدون آنکه سرم را تکان بدهم دنبال میکنم. یک سر و گردن از من بلدنتر است و در مقابلم ایستاده است. دستهایش آرام آرام بالا میآیند. به لبش میرسند. فندک را با احتیاط جلوی رول گرفت و روشناش کرد. دیشب توی اتوبوس بود و نخوابیده. خستگی را توی چشمهایش میبینم. مگر ضروری بود امروز حتماً از ترمینال بیایی رشت یکسره بیایی قلعه رودخان؟ بعضی از رفتارهایش را هرگز نفهمیدم و همین اولین نقطهای بود که فهمیدم دوستش دارم، با اینکه چند سال از من کوچکتر بود / تق. فندک روشن میشود. فقط همین صدای تق بود و صدای پرندگان و وزوز کمرنگ صدای آدمها که از پایین قلعه شنیده میشد. صدای صبح جنگل در زمینهی آن صدای تق فندک صدای خوبی بود/ دارد به چشمهایم نگاه میکند و رول را جلوی من گرفته. میخندد و فاصلهی بین دندانهای جلوییاش را میبینم. حالا میدانم یک بار به او گفتم از خندهاش خوشم میآید. نمیدانم قبل از امروز بود، یا بعدش، وقایع توی ذهنم ترتیب درستی ندارند. لبم را میبرم جلو و میخوام آن را بین لبهایم بگذارد. به او نگاه نمیکنم. نمیبینمش. آیا واقعاً آنجاست. نمیدانم به چه چیزی نگاه میکنم. این رویای من است یا واقعاً آنجا مقابلم ایستاده؟ اسم اینجور وقتها را گذاشتهام نگاه کردن به خلاء / آنجاست و نمیبوسمش. نمیدانم چرا. چه چیزی من را سرجایم خُشک کرده؟ / ذهنم به دلیلی میرود دنبال هانیه. ازاین پرشهای ذهنی متنفرم. مثل توی خواب که ناگهان از جایی به جای دیگری میپری و اصلاً نمیدانی و مهم هم نیست که جایت عوض شده است. هانیه همین الان پیش ما بود ولی حالا رفته بالای قلعه. به داربستهای کنار دیوار اشاره میکنم و میگویم: هاسا فوگورده کور! بیا بیزیر (همین الانهاست که بریزه دختر! بیا پایین). هانیه دست تکان میدهد / من دیگر در برابر او نیستم. آن لحظه کجاست؟ نمیشود برگردم؟ / میگذارمش توی جعبه، جعبهی لحظات گمشده و برمیگردم و برای سحر که پایین آن پلههای ترسناک و نیمه-فروریخته ایستاده دست تکان میدهم. /
درباره این سایت