chaos




مطمئنم که در آینه نگاه می‌کنم و چیزی نمی‌بینم. مردم همیشه مرا آینه می‌نامند و اگر آینه در آینه‌ای نگاه کند، چه چیزی هست که ببیند؟ . منتقدی مرا خود هیچی نامید و این هیچ کمکی به حس هستی من نکرد. آن گاه دریافتم که هستی، خود هیچ است و حالم بهتر شد.» - اندی وارهول





به عنوان دانشجوی فلسفه که در زمینه‌ی فلسفه‌ی ژاپن تحقیق و پژوهش می‌کند، حرف زدن و تفکر درباره‌ی جنبه‌های مختلف فرهنگی ژاپن که بازنمودی از تفکر ژاپنی هستند، برای من بسیار لذت‌بخش و هیجان‌انگیز است.

هنوز هم که هنوزه با گفتن نام ژاپن اول از همه چیز "گودزیلا"، "اوشین"، "سامورایی" و برندهای مختلف محصولات شگفت‌انگیز الکترونیکی در ذهن اغلب افراد زنده می‌شود. اما ادبیات، و به طبع آن تفکر ژاپنی هنوز در ایران مهجور باقی مانده است. رشد و گسترش علاقه به انیمه و مانگاهای ژاپنی در چند سال گذشته با اقبال خوبی از سوی جوانان ایران مواجه شده است و در سِیر این علاقه و شیفتگی، چیزی به جز رشد روزافزون به چشم نمی‌خورد.

سال‌ها پیش وقتی که خواهرم شروع به دیدن انیمه‌های ژاپنی کرد من سنّ و سالی چندان زیادی نداشتم و اصلاً فکرش را نمی‌کردم که سال‌ها بعد فرهنگ، ادبیات و فلسفه‌ ژاپنی تبدیل به بخشی از زندگی روزمره‌ی من بشود؛ اما جهانِ انیمه، جهان تازه‌ای بود که آرام آرام جای خودش را در ذهن من پیدا و راه را برای ورود جنبه‌های دیگر فرهنگ ژاپنی هموار کرد.

همین علاقه‌ی روزافزون بود که در سال 94 باعث نگارش پایان‌نامه‌ی ارشدم در مورد فلسفه‌ی ژاپن شد، و در سال 96 به ترجمه‌‎ی نخستین لایت ناول علمی-تخیلی ژاپنی با عنوان "همه‌ی کاری که باید بکنی کُشتن است" انجامید.

علاقه‌ی به ژانر علمی-تخیلی در سینما از دیرباز در جان من ریشه دوانده بود اما در سال‌های اخیر بود که یاد گرفتم می‌توانم میان همه‌ی مشغولیت‌ها، گاه و بی‌گاه خودم را در جهان شگفت‌انگیز ادبیات علمی-تخیلی و گمانه‌زن غرق کنم. لایت ناول علمی-تخیلی "همه‌ی کاری که باید بکنی کُشتن است" نوشته‌ی "هیروشی ساکورازاکا" که کتابسرای تندیس چاپ‌اش کرد، برای من شروع یک سِیر بود. می‌خواستم در آشنا کردن علمی-‌تخیلی‌خوان‌ها و گیک‌های ایرانی با جهان پُر رمز و راز ژاپنی نقشی داشته باشم. اما تحولات ناخوشایند ی و اقتصادی ایران در تابستان 1397 نیمی از این شادی و نشاط اولیه‌ی من را در نطفه خفه کرد.

در گیر و دار با مشکلات شخصی، زمان زیادی مشغول به ترجمه‌ی هر چیزی شدم غیر از آن چیزی که دوست داشتم. اما در کنار تمامی این‌ها کتاب دیگری بود که هراز گاهی آخر شب‌ها به سراغش می‌رفتم و چند کلمه‌ای از آن را ترجمه می‌کردم. "هارمونی" نوشته‌ی "پراجکت ایتوه". به امید پیدا کردن جایی که چاپ‌اش کند به تهران رفتم. با سه-چهار انتشارات حرف زدم. هیچ‌کس نمی‌خواست ریسک کند. هیچ‌کس برای ادبیات علمی-تخیلی ژاپنی شور و شوقی نداشت. بدون هیچ نتیجه‌ای به خانه برگشتم. فهمیدم که هنوز زمان مناسب فرا نرسیده و هیچ‌کس تا رقابت شروع نشده، نمی‌خواهد پا پیش بگذارد و من مثل همیشه فردی "نابهنگام" هستم.

حالا هر ازگاهی میان کارهایی که باید برای "نان درآوردن" انجام بدهم، سری به هارمونی می‌زنم و چند صفحه‌ای را ترجمه می‌کنم. داستان عجیبی است. دوست دارم از "همه کاری که باید بکنی کُشتن است" بنویسم. از "هارمونی" بنویسم. از تاریخچه‌ی ادبیات علمی تخیلی در ژاپن. از جهان شگفت‌انگیزی که خودم پیدایش کرده‌ام. دوست دارم از "آینده"ای بگویم که ما جهان سوّمی‌ها منتظرش هستیم و ژاپن پیش از ما آن را زیسته است. دوست دارم آن چیزی که در فلسفه‌ی ژاپن می‌خوانم را در ادبیات علمی تخیلی ژاپنی پیدا کنم و از این کشف‌های شخصی لذت ببرم، و آن را با تو»یی که می‌خوانی به اشتراک بگذارم. سعی می‌کنم افکارم را جمع کنم و درباره‌ی همه‌ی این چیزها بنویسم.





صدای باران را می‌شنوم. و صدای ماشین‌ها که به سرعت روی آسفالت خیس اتوبان از هم سبقت می‌گیرند. دیگر نمی‌دانم چندمین روز است که باران می‌بارد. حسابش از دستم در رفته. آخرین بار کِی زیر آفتابی گرم نشسته بودم؟ این‌ها همه‌ی آن چیزی است که قبل از باز کردن چشم‌هایم توی سرم می‌چرخد. نه. دوباره بیدار شدم. اما می‌دانم تقلّا برای دوباره خوابیدن بیهوده است. این مغز وقتی بیدار شود، دیگر کاریش نمی‌شود کرد. به لکه‌ی روی سقف نگاه می‌کنم. یادم نیست از کِی آنجاست. شش ماه است که اتاقم را از خواهرم جدا کرده‌ام. تقریباً همان موقعی که به خانه برگشتم. اما نمی‌دانم آن لکه از کِی پیدا شد. به پهلو می‌غلتم. چقدر دلم سیگار می‌خواهد. گوشی را از برق می‌کشم. اینستاگرام. تلگرام. واتساپ. کسی با من کاری ندارد. با چند لایک و دیدن چند استوری اعلام زنده بودن می‌کنم. به استوری‌های شب قبل نگاه می‌کنم. هیچ چیز هیچ معنایی ندارد. حالا مغزم درگیر سیگار شده و تا این دود لعنتی را به درون این بدن وامانده نفرستم، دست از سرم برنمی‌دارد. زیرچشمی دوباره به لکه‌ی روی سقف نگاه می‌کنم. آن بالا. نزدیک پنجره. شدّت باران بیشتر شده. درِ اتاقم باز می‌شود. مادر است. سعی دارد با آرام باز کردن در بیدارم نکند. وقتی که می‌بیند بیدار هستم، خیالش راحت می‌شود و به سراغ میز لوازم آرایش می‌رود. به صورت کِرِم می‌زند. برمی‌گردد و کنار تشکم، نزدیک به بخاری می‌نشنید. نگاهش آزارم می‌دهد. طاقت آن همه مهربانی و دلسوزی را ندارم. به غذا دعوتم می‌کند. می‌گویم میل ندارم و بدون اینکه به او نگاه کنم، نگاهِ سرگردانم را به صفحه‌ی گوشی می‌دوزم. مادر می‌رود. "فرصت دوباره" نیمه باز، به پُشت روی زمین کنار تشک افتاده. سعی می‌کنم به یاد بیاورم دیشب کجای داستان بودم. همان‌جا که مادربزرگ را به زور به خانه‌ی خاله زیبا بُرده بودند. با خودم فکر می‌کنم چقدر اندوهِ داستان‌های گلّی ترقّی را دوست دارم. کتاب را بلند می‌کنم و سعی می‌کنم در زاویه‌ای دراز بکشم که نور کم‌سوی پنجره به صفحه‌ی کتاب بخورد تا بتوانم کلمات را تشخیص بدهم. چند وقت است که در نورِ کم، چیزی به جز سایه‌ی کلمات نمی‌بینم. قبلاً می‌دیدم. هنوز باران می‌بارد. داستانِ کوتاه را تمام می‌کنم و مداد را لای کتاب می‌گذارم. به سمیرا و حرف‌های دیروز فکر می‌کنم. به برقی که وقتی از آن "کارِ جدید" حرف می‌زد توی چشم‌هاش می‌درخشید فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که همه چیز چقدر "شُدنی" است و با این‌حال من چقدر "نمی‌توانم". با صدای گرفته‌ای می‌گویم "خودت خوب می‌دونی که اینکاره نیستی" و دوباره می‌ترسم. در ماه گذشته این چندمین بار است که با صدای بلند با خودم حرف می‌زنم. منتظرم یک بار دیگر برای غذا صدایم بزنند، یا کسی بیاید در اتاق را باز کند. اما دیگر خبری نیست. دائماً می‌ترسم که کسی در اتاق را باز کند و از من انتظار حرف زدن داشته باشد. زور می‌زنم که بنشینم. چشم‌هایم خیس شده. کِی گریه کردم؟ هنوز باران می‌بارد. کِی تمام می‌شود؟ فردا 13 به در است. از فکر به فردا می‌لرزم. دائماً در تلاشم تا فرار کنم. از این شبح، از این "همه". چند هفته است که فندک‌هایم غیب می‌شوند. باید بگردم. روی پنجره است. همان‌جا که دیشب در نشئه‌ی آلپرازولام گذاشته بودمش. باید این‌ها را بنویسم. برای کی؟ برای چی؟ جوابی ندارم. نوشتن همیشه نجاتم می‌داد. وقتی کوچکتر بودم. حالا هم نجاتم می‌دهد؟ نمی‌دانم. به باران فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد حالا که همه جا سِیل آمده، اینجا هم بیاید. شاید چیزهای نصفه نیمه و "ایمپِرفِکت" زیر سایه‌ی "وابی" در ژاپن زیبا باشند، اما اینجا، در ایران، همان بهتر که سیل بیاید و ما نصفه نیمه‌ها را با خودش ببرد. حتی سیل هم ما را نمی‌برد. لکه‌ی روی سقف شبیه یک چشم است.



 

دلم می‌خواست برگردم تهران. نه اینکه اصفهان رو دوست نداشته باشم، اما اصفهان آزارم می‌داد. من کاری به تهران نداشتم، نه دوستش داشتم، نه کاری به کارش، اونم به من همین‌طور. اما اصفهان نه، به من کار داشت، منم به اون. هر جا که پا می‌ذاشتم، چیزی بود که آزارم می‌داد. چه چیزی که به همون صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مونده بود، چه چیزی که از اون صورت دراومده بود و یه چیز دیگه‌ای شده بود. و همه‌ی چیزایی که توی اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابونای پهنی که به جای کوچه‌های سابق کشیده بودن همون‌قدر دلگیر بود که کوچه‌های باریک و محله‌های قدیمی دست نخورده.»

 

از فیلم 

گاوخونی

 

 


 

/ وقایع توی ذهنم ترتیب درستی ندارند. یادم می‌آید توی قلعه رودخان هستیم. این مکان جای عجیبی‌ست. یک بار احساس کردم سربازان سلجوقی هنوز آن‌طرف‌ها می‌چرخند. توی آن طاقی کوچک بالای قلعه، جایی که ممکن است هر لحظه فرو بریزند. این قلعه‌ی لعنتی چند سال دارد؟ چرا نمی‌ریزد؟ در برابرش ایستاده‌ام. آنجاست. رول علف را بین لب‌هایش گذاشته. در فاصله‌ی کمتر از پنجاه سانتی‌متری در آن سوراخ تنگ ایستاده‌ام. من معمولاً از جاهای تنگ خوشم نمی‌آید، اما اینجا آرامم / دست‌هایش بالا می‌آیند، و فندک را بین آن‌ها گرفته است. آن‌قدر های هستم که جز چشم‌هایم نمی‌توان عضو دیگری از بدنم را تکان بدهم. حرکات دستانش را بدون آنکه سرم را تکان بدهم دنبال می‌کنم. یک سر و گردن از من بلدنتر است و در مقابلم ایستاده است. دست‌هایش آرام آرام بالا می‌آیند. به لبش می‌رسند. فندک را با احتیاط جلوی رول گرفت و روشن‌اش کرد. دیشب توی اتوبوس بود و نخوابیده. خستگی را توی چشم‌هایش می‌بینم. مگر ضروری بود امروز حتماً از ترمینال بیایی رشت یکسره بیایی قلعه رودخان؟ بعضی از رفتارهایش را هرگز نفهمیدم و همین اولین نقطه‌ای بود که فهمیدم دوستش دارم، با اینکه چند سال از من کوچک‌تر بود / تق. فندک روشن می‌شود. فقط همین صدای تق بود و صدای پرندگان و وزوز کم‌رنگ صدای آدم‌ها که از پایین قلعه شنیده می‌شد. صدای صبح جنگل در زمینه‌ی آن صدای تق فندک صدای خوبی بود/ دارد به چشم‌هایم نگاه می‌کند و رول را جلوی من گرفته. می‌خندد و فاصله‌ی بین دندان‌های جلویی‌اش را می‌بینم. حالا میدانم یک بار به او گفتم از خنده‌اش خوشم می‌آید. نمی‌دانم قبل از امروز بود، یا بعدش، وقایع توی ذهنم ترتیب درستی ندارند. لبم را می‌برم جلو و می‌خوام آن را بین لب‌هایم بگذارد. به او نگاه نمی‌کنم. نمی‌بینمش. آیا واقعاً آنجاست. نمی‌دانم به چه چیزی نگاه می‌کنم. این رویای من است یا واقعاً آنجا مقابلم ایستاده؟ اسم اینجور وقت‌ها را گذاشته‌ام نگاه کردن به خلاء / آنجاست و نمی‌بوسمش. نمی‌دانم چرا. چه چیزی من را سرجایم خُشک کرده؟ / ذهنم به دلیلی می‌رود دنبال هانیه. ازاین پرش‌های ذهنی متنفرم. مثل توی خواب‌ که ناگهان از جایی به جای دیگری می‌پری و اصلاً نمی‌دانی و مهم هم نیست که جایت عوض شده است. هانیه همین الان پیش ما بود ولی حالا رفته بالای قلعه. به داربست‌های کنار دیوار اشاره می‌کنم و می‌گویم: هاسا فوگورده کور! بیا بیزیر (همین الان‌هاست که بریزه دختر! بیا پایین). هانیه دست تکان می‌دهد / من دیگر در برابر او نیستم. آن لحظه کجاست؟ نمی‌شود برگردم؟ / می‌گذارمش توی جعبه، جعبه‌ی لحظات گمشده و برمی‌گردم و برای سحر که پایین‌ آن پله‌های ترسناک و نیمه-فروریخته ایستاده دست‌ تکان می‌دهم. /

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها